روزنوشت های یک کوآلا



می دونم نبودم تا چند روز دیگه به چشم نمیاد چون سابقم خرابه. خودم گوشی جور کردم و اومدم بگم که گوشیم سوخته و دیگه هیچ دسترسی به اینترنت ندارم :( بزرگترین غم های عالم روی دلم سنگینی می کنه، نه این که دیگه نخرم ولی باید برای خریدنش دنبال کار بگردم چون خونوادم مسئولیتشو قبول نمی کنه.
نمی دونم کی برمیگردم ولی همیشه به یاد شما دوستای با معرفتم می مونم. چقدر بده که علاوه بر نداشتن دوست حقیقی، دوست مجازی هم نمی تونم داشته باشم :/
واسه همتون آرزوی خوشبختی و شادی و موفقیت و کلی آرزوی خوب دارم. امیدوارم کوآلا رو ببخشید که نتونست همراه خوبی باشه :(

مهم نیست تا کجا فرار کنی.
فاصله هیچ چیز را حل نمی‌کند.
وقتی طوفان تمام شد،
یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی،
چطور جان به در بردی.
حتّی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعاً تمام شده باشد.
امّا یک چیز مسلّم است.
وقتی از طوفان بیرون آمدی
دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشت.”

من توانایی خاصی دارم :/ تو این روزا فقط توانایی رو تو نامرئی شدن، سفر تو زمان، قدرت بیش از حد و چیزای دیگه می بینن ولی دنیا عجیب تر از اونیه که ما تصورشو می کنم.
خب بذارید تواناییمو بهتون بگم، من گاهی وقتا از چیزایی تعجب و حتی وحشت می کنم که کاملا طبیعی می دونین، مثلا چند دقیقه پیش از این که یه موجود زنده و انسانم به شدت تعجب کردم و خب از شنیدن صدای نفس هام وحشت زده شدم :/
یا مثلا آدمی که کاملا میشناسم رو می تونم طوری نگاه کنم که انگار اولین بارمه. واوووو این مامان منه؟؟؟ حتی من پدر هم دارم؟! چطور ممکنه دو سال با این آدم دوست بوده باشم؟ کی دشمنیمون به دوستی تبدیل شد؟! هییی یکی داره منو می بوسه :| واووووو باورت می شه الان روی کره زمینیم :|||
شاید فکر کنین من یه دیوونه م. به نظر ما چه کسی دیوونه ست؟! کسی که طرز فکرش با ما و امثال ما فرق داره، در واقع منظور جامعه ایه که قطعن همشون رازهایی دارن که برملا نمی کنند تا کسی دیوونه بودنشون رو نفهمه و خب، این قضیه ایه که هممون می دونیم و درموردش حرف نمی زنیم. چون اگه کسی حرف بزنه قطعن دیوانه خطاب می شه. بیا با هم اون دیوونه رو مسخره کنیم و بخندیم!!!
چقدر رفتارهایی که به نظر احمقانه میومده رو قایم کردیم تا کسی نفهمه ما هم دیوونه هستیم، چقدر از دیوونه بازیای واقعیمون رو به اسم مسخره بازی و شوخی سرپوش گذاشتیم. همه ما دیوونه ایم و من یه توانایی بامزه دارم :) به نظرم حتمن باید تو قسمت بعدی انتقام جویان ازم دعوت بشه.

"وقتی از ته دل بخندی
وقتی هر چیزی را به خودت نگیری،
وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی،
وقتی برای شاد بودن،
نیاز به بهانه نداشته باشی،
آن زمان است که واقعا زندگی میکنی
بازی زندگی، بازی بومرنگ‌هاست
اندیشه‌ها، کردارها و سخنان ما، دیر یا زود با دقت شگفت‌آوری به سوی ما بازمیگردند
زمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد."
فلورانس اسکاول شین

وقتی به خونه برگشتم انگار تموم پشیمونی ها دنیا رو قلبم سنگینی می کرد. حرفی رو زدم که نباید می زدم، رازی رو گفتم که نباید می گفتم، در واقع دیگه راز نبود، من زندگیم رو برای کسی شرح دادم که محرم زندگی من نبود و امیدوارم این اشتباه به ضررم تموم نشه.
زنعموی مادرم دو روز اومد خونمون و من زیاد ندیدمش چون درگیر دانلود و دیدن بیست و چهارساعته سریالی جنایی و تخیلی بودم که از اواخر خرداد نیمه کاره رهاش کرده بودم :| و خب اصلنم سریال خوب و خاصی از آب درنیومد.
تو همون حال و هوای پشیمونی بودم که خواستم سر خودم رو با یه چیز دیگه گرم کنم تا حس بدم از بین بره و ناگهان کتابی آغاز شد. البته این دفعه دارم طوری می خونم که یکم طول می کشه (بعدن توضیح میدم)
کتابی که شروع کردم کتاب "برنده تنهاست" از "پائولو کوئیلو"ئه که کاملن با تصورم از کتابای پائولو فرق می کنه. چقدر نوشته هاشو دوست دارم چقدر دلم می خواست با پائولو دوست بود و کل روزمو کنارش می نشستم و باهم حرف می زدم. شخصیت خاص، آرومو منطقی و نگرشی زیبا داره که واسه من به شدت خواستنیه :) این کتاب پائولو رو خوندین؟ اگه جوابتون مثبته نظرتونم بهم بگین :) وقتی تموم شد یه پست درمورد این کتاب می ذارم.
ایندفعه سر کلاس نمی دونم چی شد، شاید حرکتی رو اشتباه زدم یا بیش از حد به خودم فشار آوردم که چنان خرد و خمیرم :( با درد زیاد و حالت تهوع خودم رو به خونه رسوندم و به درمان تموم دردها یعنی تختم پناه بردم. باشد که دوش آب گرم مرهممان باشد :)

"پیروز و کامل زندگی کن!
اگر آدم زندگی کرده باشد،
اگر کامل زندگی کرده باشد،
از مرگ وحشتی نخواهد داشت.
اگر به موقع زندگی نکند،
نمی‌تواند به موقع هم بمیرد!"
اروین یالوم
وقتی نیچه گریست

اول از همه برایتان از قرارم در پنج شنبه بگویم که به شدت بد تمام شد. به واقع که بقیه سعی کردند مرا زیبا کنند ولی بدتر کردند، تو زشت ترین استایل ممکن ظاهر شدم و این زشتی و بهم ریختگی و استرس روی هم جمع شد و گند زد به روزی که باید با آرامش و تمرکز طی می شد :/ در حدی که وقتی ازم سوالی پرسیده میشد کلمه ها از خاطرم می رفتند. فکر نکنم جواب مثبتی پیش رو باشد :| یعنی اگه بگه عاره خودم میگم نه. چقدر بی سلیقه :/
جمعه در خانه خواهری گذشت که هیئت دعوت کردند و نذری پخش شد که خوشبختانه به خوبی و خوشی با تمام استرس ها و دویدن ها تمام شد. کل آن هیئت بچه ها بودند که تعدادی از والدین هم در کنارشان همراهی کردند و مجلسی بسی بامزه برپا کردند.
امروز هم بعد از کلاس کل روز را خانه آ بودم و کلی صحبت کردیم و کنار هم خندیدیم. بسی لذت بخش. عصر همگی ی رفتیم دور دور و کنار یه موکب ایستادیم، همه درخواست قهوه کردند و وقتی کمی چشیدند از مزه تلخش حالشان بد شد و تمام آن شات های لبریز به من رسید. پشتش هم دوتا چای ترش با نبات زدم که حسابی چسبید و انرژی ای شد برای مراسمات شب.
چند شب پیش به کائنات گله کردیم که پیر شدیم و طعم دوست داشتن کسی را نچشیده ایم. اشتباه خودمان بود شرح فرد مورد دوست داشته شده را با جزییات نگفته بودیم و این دو سه شب حسابی کراش زده ایم روی فردی که از ما کوچک تر است و به شدت تو دل برو و دوست داشتنی :/ به دلیل شانس بد، اندکی بیبی فیس هستیم که باعث شده فکر کند کوچکتریم و خلاصه که. کل مراسم رو به رویمان می نشیند و به هم دیگر زل می زنیم، فارغ از جهان.
حالا از اثرات آن قهوه های بیش از حد عصر خواب نمیبرد مرا و می نشینم کنار حیاط و به دلبر که جان فرسود از او فکر می کنم. به کجا داریم میریم؟!.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرط بندی ادبی جدید ترین گیرنده نگهدارنده ملحفه روتختی چربی گیر پلی اتیلن , قیمت چربی گیر پلی اتیلنی حقایق ناگفته پیرامون قدرت دستان شفابخش، نیرودرمانی دکتر محمد علی اکبری فراتر از کتاب FreeFire99 شوق زیارت - امامزاده های ایران و‌ جهان طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل